بخت آیینه ندارم که در او می نگری

خاک بازار نیرزم که بر او می گذری


من چنان عاشق رویت که ز خود بی خبرم

تو چنان فتنه ی خویشی که ز ما بی خبری


گفتم از دست غمت سر به جهان در بنهم

نتوانم که به هر جا بروم در نظری


به فلک می رود آه سحر از سینه ی ما

تو همی بر نکنی دیده ز خواب سحری


خفتگان را خبر از محنت بیداران نیست

تا غمت پیش نیاید غم مردم نخوری